یک روز در این جا بود یک آهوی زیباچشم
هنگام خرامیدن خم زانوی زیبا چشم
گفتم که حبیبم شو تا عشق کنم باتو
گفتا برو باد آید آن بانوی زیبا چشم
گفتم بده دمنوشی یا باده ی بیهوشی
اصلا نرود از چشم آن خوشروی زیبا چشم
آمد که زدر بیرون تا بسته کند در را
دیدم که چه بازویی آن بازوی زیباچشم
افسوس که من پیرم او تازه جوان است او
بیمار شدم یارب کو داروی زیبا چشم
درگیر چرا مارا با خوبرخان کردی
درگیر قد سروو آن جادوی زیباچشم
باشد گل زیبایی در باغ وچمن خندان
الیاس تو را خواهد ای آهوی زیبا چشم