کانون ادبی امیر

کانون ادبی امیر

اشعار و مطالب الیاس امیرحسنی
کانون ادبی امیر

کانون ادبی امیر

اشعار و مطالب الیاس امیرحسنی

داستان چهار بچه گربه:فرشته امیرحسنی

چهاربچه گربه

روزی وروزگاری یک گربه ی ملوس در یک لانه ی کوچکی زندگی می کرد .او بعد از مدّتی چهاربچّه گربه ی ناز و با نمک به دنیا آورد.

بچّه ی چهارم که از همه کوچکتر و بازی گوش تر بود گفت :"من می خواهم بازی کنم."

بچه ی سوم که خواب آلو تر از همه بود گفت :"من می خواهم به لانه بروم و استراحت کنم ."

بچه ی دوم که از همه شکموتر بود گفت :"من می خواهم به لانه بروم و خوراکی های خوشمزه ام را بخورم ."

بچه ی اول که از همه آرام تر و درسخوان تر بود گفت:"من می خواهم به لانه برگردم و درس هایم را بخوانم ."

مادر آن ها تعجب کرد و گفت :" بچه ها باید هرکاری را در وقت مناسب آن و باهم انجام دهند ."

بچه ها باحرف های مادر تصمیم گرفتند اول بازی کنند بعد غذا بخورند و بعد درسشان را بخوانندودرآخر هم به لانه بروند و استراحت کنند

داستان لباس عید : فرشته امیرحسنی

لباس عید 

یکی بود ،یکی نبود.دختری با خانواده اش در کلبه ای زیبا زندگی می کردند .نام دختر زینب بود و برادری داشت که نامش علی بود .زینب از علی چهار سال کوچک تر بود .

نزدیک عید بود .روزی مادرزینب به آن ها گفت :"من به همراه پدرتان به بازار شهر می رویم تا برایتان لباس نو برای عید بخریم ."

مادر وپدر برای زینب لباسی به رنگ صورتی و برای علی لباسی به رنگ آبی خریدند و به خانه برگشتند .

مادر زینب گفت :"بچه ها بیایید لباس هایتان را بگیرید و بپوشید ؛ببینید خوشتان می آید ."

زینب وعلی لباس را گرفتند و پوشیدند،علی پسندید و خوشش آمد اما زینب از لباسی که خریده بودند خوشش نیامد ودر ذهن خودش گفت :"می روم وبا این لباس ها دوچرخه سواری می کنم تا کثیف ولک شود تا پدرو مادرم لباس دیگری برایم بخرند."

اما وقتی از اتاقش بیرون می آمد.شنید که پدرش می گفت :" کل حقوقم را برای این دولباس خرج کردم وباید دوباره سخت کار کنم تا بتوانیم برای خودمان هم چیزی بخریم."

زینب تا این حرف را شنید به اتاقش برگشت و با خود گفت :"پدرم بسیار کار کرده است تا بتواند این لباس ها را برای ما بخرد پس من هم قدرش را می دانم و با تمام علاقه این لباس ها را می پوشم ."