چهاربچه گربه
روزی وروزگاری یک گربه ی ملوس در یک لانه ی کوچکی زندگی می کرد .او بعد از مدّتی چهاربچّه گربه ی ناز و با نمک به دنیا آورد.
بچّه ی چهارم که از همه کوچکتر و بازی گوش تر بود گفت :"من می خواهم بازی کنم."
بچه ی سوم که خواب آلو تر از همه بود گفت :"من می خواهم به لانه بروم و استراحت کنم ."
بچه ی دوم که از همه شکموتر بود گفت :"من می خواهم به لانه بروم و خوراکی های خوشمزه ام را بخورم ."
بچه ی اول که از همه آرام تر و درسخوان تر بود گفت:"من می خواهم به لانه برگردم و درس هایم را بخوانم ."
مادر آن ها تعجب کرد و گفت :" بچه ها باید هرکاری را در وقت مناسب آن و باهم انجام دهند ."
بچه ها باحرف های مادر تصمیم گرفتند اول بازی کنند بعد غذا بخورند و بعد درسشان را بخوانندودرآخر هم به لانه بروند و استراحت کنند