لباس عید
یکی بود ،یکی نبود.دختری با خانواده اش در کلبه ای زیبا زندگی می کردند .نام دختر زینب بود و برادری داشت که نامش علی بود .زینب از علی چهار سال کوچک تر بود .
نزدیک عید بود .روزی مادرزینب به آن ها گفت :"من به همراه پدرتان به بازار شهر می رویم تا برایتان لباس نو برای عید بخریم ."
مادر وپدر برای زینب لباسی به رنگ صورتی و برای علی لباسی به رنگ آبی خریدند و به خانه برگشتند .
مادر زینب گفت :"بچه ها بیایید لباس هایتان را بگیرید و بپوشید ؛ببینید خوشتان می آید ."
زینب وعلی لباس را گرفتند و پوشیدند،علی پسندید و خوشش آمد اما زینب از لباسی که خریده بودند خوشش نیامد ودر ذهن خودش گفت :"می روم وبا این لباس ها دوچرخه سواری می کنم تا کثیف ولک شود تا پدرو مادرم لباس دیگری برایم بخرند."
اما وقتی از اتاقش بیرون می آمد.شنید که پدرش می گفت :" کل حقوقم را برای این دولباس خرج کردم وباید دوباره سخت کار کنم تا بتوانیم برای خودمان هم چیزی بخریم."
زینب تا این حرف را شنید به اتاقش برگشت و با خود گفت :"پدرم بسیار کار کرده است تا بتواند این لباس ها را برای ما بخرد پس من هم قدرش را می دانم و با تمام علاقه این لباس ها را می پوشم ."
زیبا بود
سپاسگزارم مهربانو هاشمی